من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
اینگونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.



آه ای یقین گم شده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده توبه تو!
من آبگیر صافی ام، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!



من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخ گون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدارباش قافله یی می زند جرس.



آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ برکشیدم از آستان یأس:
«ــ آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!»

۱۳۳۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو